يه روز بهم گفت: «ميخوام باهات دوست باشم؛آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره ميدونم فكر
خوبيه من هم خيلي تنهام» يه روز ديگه بهم گفت: «ميخوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام» بهش لبخند
زدم و گفتم: «آره ميدونم فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام» يه روز ديگه گفت: «ميخوام برم يه جاي دور، جايي كه هيچ مزاحمي
نباشه بعد كه همه چيز روبراه شد تو هم بيا آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام» بهش لبخند زدم و گفتم: «آره ميدونم فكر خوبيه
من هم خيلي تنهام» يه روز تو نامهش نوشت: «من اينجا يه دوست پيدا كردم آخه ميدوني؟من اينجا خيلي تنهام» براش يه لبخند
كشيدم وزيرش نوشتم: «آره ميدونم فكر خوبيه من هم خيلي تنهام» يه روز يه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اينجا با اين
دوستم تا ابد زندگي كنم آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام» براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره ميدونم فكر خوبيه من
هم خيلي تنهام» حالا ديگه اون تنها نيست و من از اين بابت خيلي خوشحالم و چيزي که بيشتر خوشحالم مي کنه اينه که نمي دونه
(من هنوز هم خيلي تنهام)
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17